زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۸۸۵ دقیقه

۴-۲. ناشایسته‌ها

پس از آن که به جهت تعسّر و تعذّر احصاء کامل «نبایسته‌ها» در امر تمدن‌سازی اسلامی، تنها به ذکر مواردی از آن اکتفا شد، در بحث از «ناشایسته‌ها» نیز علاوه بر وجود عذر مزبور، نظر به اینکه به لحاظ عظمت و اهمیت امور مربوط به سعادت و شقاوت آدمی، انصاف آن می‌نماید که «ناشایسته‌ها» هم به «نبایسته‌ها» ملحق شود و آن مواردی نیز که از منظر شارع، جزء «مکروهات» شمرده شده است؛ به ضرورت اینکه تعرض به مکروهات و ناشایسته‌ها، قدم زدن در حوالی حریم‌ها بوده و بیم وقوع در آن‌ها را افزایش می‌دهد، بسان «محرمات» تلقی شده و از آن‌ها احتراز شود، لذا در بحث حاضر تنها به ذکر سه مورد بسنده می‌شود و بقیه موارد، به ناگفته‌های بحث پیشین ملحق می‌گردد.

۴-۲-۱. متحد نبودن زبان وحی با زبان رسمی کشور

آنچه در جهان مشهود است اینکه، کمتر منطقه‌ای را می‌توان یافت که مردمان آن، به زبان واحدی تکلم کنند. این اختلاف نه تنها بین چند شهر وجود دارد بلکه گاه، زبان روستایی با روستای دیگر متفاوت است. تعدد زبان‌ها در یک منطقه‌ای که به لحاظ تقسیمات سیاسی امروزی، «کشور» نامیده می‌شود، گاه چنان زیاد است که انگشتان یک دست، برای احصاء آن کفایت نمی‌کند. حال که وضع چنین است، ترجیح و تعیین یکی از آن زبان‌ها به عنوان زبان رسمی کشور، و کنار گذاردن دیگر زبان‌ها، عملی است که گذشته از فقدان دلیل موجّهی برای آن، ظرفیت «ایجاد اختلال» در انسجام ملی را نیز دارد و آنچه شایسته می‌نماید اینکه، مبنا آن زبانی باشد که خدا آن را به عنوان زبان نزول وحی برگزیده است.[۲۶۸۹]

یکسان نبودن زبان طرفین خطاب، در مواردی مانند این حالات قابل تحمل و توجیه است: الف) اینکه مصاحبت و مخاطبه، موقتی بوده و برقراری ارتباط، به مترجم واگذار شود؛ ب) اینکه طرفین گرچه مصاحب هم هستند ولی به جهت فقدان نیاز به رابطه، نیازی به «تکلم»، و در نتیجه، «ترجمه» نباشند حال این عدم نیاز؛ یا به علت انکار سودمندی رابطه از یک طرف باشد یا به علت دشمنی یا قهر طویل‌المدت. در غیر این حالات و در زمانی که مصاحبت طویل‌المدت باشد و لااقل یک طرف، نیازمند به رابطه با طرف مقابل باشد، برای انتفاع کامل از یک سو، و رفع حاجت به وجود مترجم از سوی دیگر، طرف نیازمند را متقاعد به یادگیری زبان طرف بی‌نیاز می‌کند. غالب انسان‌ها در مواجهه با چنین موضوعی، به دو گونه عمل می‌کنند: اگر طرفی که انسان نیازمند رابطه با اوست، برایش منافع «مادی» داشته باشد، در یادگیری زبان آن طرف، سعی بسیار می‌کند ولی اگر منافعی که طرف مقابل می‌رساند، «اخروی» باشد به جهت حماقت اکثر انسان‌ها نسبت به آخرتشان، رغبت چندانی به یادگیری زبان آن طرف مشهود نخواهد داشت مگر آنکه دولت حاکم بسان معلمی دلسوز و با بی‌اعتنایی به مخالفت اولیه اکثریت منافق، با رسمی کردن زبان آن، توفیقی ناخواسته را نصیب شهروندان کاهل نماید.

این یادگیری در مورد قرآن، علتی مضاعف دارد و آن، اعجاز متنی آن است. یعنی قرآن، هدایتی توأمان دارد: هم با سیاق معجزش، مخاطب را معتقد به پیروی می‌کند و هم با محتوای پرمغزش؛ حال اگر مخاطب، به سبب عدم آشنایی با زبان عربی، قادر به قضاوت و معجز بودن آن نباشد، وزنه سنگینی را در بهره‌مندی از قرآن از دست می‌دهد و ایمان او، به ایمان کسانی گره می‌خورد که به واسطه ایمان به فهم او از متن قرآن، به آموزه‌هایش عمل کرده‌اند. فارغ از ناسزاواری این گره‌خوردگی در اصول اعتقادی و تبعات خطرناک احتمالی آن، محرومیت مضاعفی نیز در این بین وجود دارد. شهروندی که به جای یادگیری زبان عربی و تعقل همه جانبه در آن،[۲۶۹۰] با روحیه تعبد و اقتداء به سخن معتمدان خبره،[۲۶۹۱] موفق به ورود در دایره ایمان می‌شود، عدم آگاهی او از زبان وحی، موجب محروم ماندنش از بسیاری از تعالیم و مزایای دیگر است که کمترین آن‌ها، عدم التذاذ کافی از مناجات‌های مأثوره و هم‌کلامی با خدا در قرائت قرآن و اقامه نماز است. واقعیت آن است و تاریخ گواهش، که اگر اتحاد جبری بین زبان مردم و زبان وحی ایجاد نشود، عمر بسیاری از شهروندان مؤمن به سر می‌آید بی‌آنکه یک مرتبه ترجمه قرآن را به دقت مطالعه کرده باشند. بهره آنان از قرائت قرآنی که احیاناً به صورت روزمره به گوششان می‌رسد، صرفاً صدایی دلنشین با فراز و فرودهایی حرفه‌ای است؛ واقعیتی که برای جامعه خواهان برپایی تمدن اسلامی، به هیچ وجه زیبنده نیست.

خداوند هر جا کتابی نازل فرموده، به زبان قومی بوده است که مورد خطاب وحی بودند. [۲۶۹۲] اگر در فلسطین بوده به «عبری»، و اگر در عربستان بوده به «عربی» نازل فرموده است و این شیوه مبین این است که قاعدتاً، زبان وحی بایستی با زبان مردمان منطبق باشد. حال که از سویی زمانه نزول به انتها رسیده و امکان چنین تطابقی وجود ندارد و از سوی دیگر، نظر به تعدد بسیار زیاد زبان‌ها، امکان انطباق وحی با زبان تک‌تک ملت‌ها نبوده، پس سزاوار و شایسته؛ و بلکه بایسته، آن بوده و است که زبان وحی به عنوان زبانی که علاوه بر تنظیم امور موقت دنیوی انسان‌ها، متکفل بیان امور مربوط به ابد آنها نیز می‌باشد، آن را به عنوان زبان رایج کشور، بر زبان مادری خود ترجیح داده و علاوه بر حسم و حذف ماده فساد و اختلاف میان اقوام، زمینه برای درک بهتر تعالیم دینی فراهم آید.

چنین اتفاقی در صدر اسلام به توفیقی ناخواسته محقق می‌شد و زبان رسمی قوم مغلوب، به زبان قوم غالب و دین فاتح درمی‌آمد و مسلمانان فاتح، با رسمیت بخشیدن به زبان عربی، به پیام مورد استفاده از آیات ۴ ابراهیم و ۴۴ فصلت عمل می‌کردند و ظاهراً این کار، موجب از بین رفتن زبان بومی آن مناطق نیز نمی‌شده است همان‌طور که در مورد ایران چنین شد و طرفه آن که، عالی‌ترین آثار ادب فارسی، مربوط به همان دوران است. گرچه بر فرض از بین رفتن زبان بومی نیز، مشکل خاصی پیش نمی‌آید زیرا «زبان» موضوعیت ندارد بلکه وسیله ارتباط است؛ خواه فارسی باشد، خواه عربی و خواه غیر آن‌دو. افتخار به زبان و آثار ملی و باستانی و امثال آن، تنها برای کسانی بهانه دل‌خوشی است که به سبب فقدان تکیه‌گاه معنوی، در پی خلق دوای مشابه هستند؛ کسانی که گاه آثار ظالمان خونریز و فاسد، و یا بت‌ها و بت‌پرستی‌ها را هم گرامی می‌دارند.

اقتضای عقل آن است که زبان مادری، همانی باشد که مرجحی برایش وجود دارد و نظر به عمق و گستره تأثیر، چه مرجحی بالاتر از مرجح امر ابدی، و چه زبانی بهتر از زبان وحی است؟! حال اگر عده‌ای هواپرست بی‌آنکه برای خواسته خود، دلیل موجهی داشته باشند صرفاً به این جهت که، زبان آباء و اجدادی است، به زبان خاصی غیر از زبان وحی اصرار ورزند، تبعیت از چنان خواسته‌ای برای کسانی که به توفیقی الهی، دارای قدرتی هستند، تضییع نعمت خدادادی بوده و موجب قطع حمایت پروردگار خواهد شد.[۲۶۹۳] فردای تنازل‌های این چنینی و بالمآل، عمق نیافتن دین‌داری در میان متدینان، همان “مانعان” زبان به طعنه می‌گشایند و عدم توفیق دین را در اداره جامعه، به سخره می‌گیرند.

مانع اجرای چنین طرحی، ظلومی و جهولی بشر است؛ «ظلومی» از آن جهت که کفر و شرک و نفاق و طغیان در میان آنان غلبه دارد و تمایلی به صبغه الهی امور خود ندارند و «جهولی» از آن حیث که فاقد معرفت لازم به مصالح واقعی امورشان هستند و این فقدان، هم به لحاظ اینکه مربوط به امری ابدی است و هم به این جهت که تکرارشونده است، باید با صیغه مبالغه بیان شود همچنانکه در مورد ظلم نیز، وضع چنین است. این ظلم تکرارشونده‌ای است که انسان‌ها علاوه بر تباه کردن فرصت‌های خود برای آشنایی سهل و سریع با دین، به نسل‌های بعد از خود نیز، ستم می‌کنند و آنان زمانی که چشم می‌گشایند و به خود می‌آیند، می‌بینند آنچه به زبان مادری آموخته‌اند با زبان آنچه معین‌کننده تکالیف آنها در زندگی است، متفاوت است بی‌آنکه دلیل موجهی برای محرومیت از آن داشته باشند مگر «جهل» و غربت، و یا «کفر» و نفرتی که از دین وجود دارد. اساساً هدف از نزول قرآن و وجود آیات متعدد هشدار‌دهنده برای آن است که مورد استفاده شهروندان قرار گیرد؛[۲۶۹۴] هدفی که با عدم اتحاد زبان رسمی و وحی، محقق نمی‌شود، همان‌طور که واقعیت خارجی، گواه آن است.

قاعده عقلی آن است که زبان رسمی مملکت اسلامی، با زبان وحی الهی یکی باشد و برای شهروندانش، اهمیت اصلی به «دین» داده شود و نه به «ملّیت»، گرچه حبّ وطن هم به جای خویش، جزو دین است ولی در دوَران امر بین دین و ملّیت، این دین است که أحقّ به انتخاب است، همچنان که در انتخاب میان دنیا و آخرت، نوبت به دنیا نمی‌رسد. در کشور اسلامی، تکلم به زبانی که فایده‌ای جز افزایش تفاخر به دوره محرومیت از اسلام می‌شود، جای مباهات نیست. بیگانه بودن از زبان وحی برای شهروندان عاقل چنین کشوری، عین بی‌عقلی و نادانی است. شهروندان این شهر، عاقل‌تر از آنند که راهی را انتخاب کنند که نتیجه‌اش، استمرار جهل به محتوا و مضمون آموزه‌های دینی است و بالمآل، دادن بهانه دست سُخره‌گران دین و دیانت به اینکه، “چرا چیزی (نماز و قرآن و حدیث و دعا) می‌خوانید که مفهومش را نمی‌دانید!؟”

افتخار به انتساب به یک سرزمین، به جای افتخار به انتساب به دینی که سراسر عالم وجود را، دارنده منشأ واحدی می‌داند، می‌تواند ریشه در عدم ایمان و یا ضعف باور به چنین منشأی باشد و یا لااقل، بر عمق جهالتی کودکانه دلالت کند که فردی به جای افتخار به تعلق به «بی‌نهایت»، به تعلقش به «بخش ناچیزی» از آن، دل‌خوش باشد. این تفاخر زمانی شبهه انگیزتر می‌شود که «ملیت» و «دین» به گونه‌ای، قسیم همدیگر قرار داده شوند و یک شهروند از میان آن دو، تفاخر به «ملّیت» را برگزیند و در اظهارنظری منافقانه، شقّ دیگر را نیز، از علاقمندی خود بی‌نصیب نگذارد.

اگر بنا بر گزاره آیه ۱۲۶ بقره،[۲۶۹۵] دعای ابراهیم خلیل(ع)، متوجه بلد است نمی‌توان از آن برای گرایشات ملی‌گرایانه بهره برد زیرا اولاً مکّه، وطن ایشان نبود تا دعا برای آن، نشانه تأیید ملی‌گرایی باشد، ثانیاً دعای مزبور، برای انتفاع همسر و فرزند بی‌پناهی بود که او به دستور خدا، آنان را در آنجا جای داده بود و اگر مشابه چنین دعایی از ایشان در آیه ۳۵ سوره ابراهیم[۲۶۹۶] تکرار شده است، دغدغه دینداری در ذیل آیه، قابل توجه است. از اینکه در آیه ۲۴ توبه،[۲۶۹۷] غلبه محبّت به «آباء و أبناء و إخوان و أزواج و عشیره و مساکن» به عنوان نمادهایی از حبّ وطن، بر محبت خدا و رسول او(ص) و جهاد در راهش به عنوان نمادهای حبّ دین، تقبیح شده است و چنان کسانی، به گرفتاری در عذاب الهی تهدید شده و «فاسق» لقب گرفته‌اند، به خوبی جایگاه دین را در مواجهه با ملی‌گرایی مشخص می‌شود. اگر در جامعه‌ای، گرایشات ملی‌گرایانه، غالب بر دین‌خواهی باشد، مساعی شهروندان آن نیز، به جای إعلای کلمه توحید و دین اسلام، مصروف بالا بردن نام و یاد وطن خواهد شد و این وضعیت؛ علاوه بر آسیب‌هایی که بر انسجام امت اسلام وارد می‌کند، به نوعی از مصادیق شرک و اعراض از یاد خدا خواهد بود.

در آیه ۶۶ نساء[۲۶۹۸] نیز، گرایشات ملی‌گرایانه محکوم شده و تقدیم اطاعت از امر خدا بر حبّ وطن، ارج نهاده شده است. پیام ضمنی آیه ۵۶ سوره عنکبوت[۲۶۹۹] نیز، موضوعیت دین و دینداری، و گستردن مفهوم “وطن” به “هرجایی که بتوان خدا را بندگی کرد[۲۷۰۰]” می‌باشد؛ حقیقتی که در آیه ۹۷ نساء[۲۷۰۱] نیز بدان اشاره شده است و دل‌خوشی به سکونت در وطن، و عدم تمایل به مهاجرت از آن و رفتن به جایی که برای برپا داشتن دین مساعد باشد را، باطل دانسته و سکونت در «جهنم» را، پاداش چنین دل‌خوشی باطلی معرفی می‌کند. نتیجه اینکه، یا باید فضای وطن را مساعد برای اجرای سبک زندگی دینی کرد یا باید با دل کَندن از آن، به جایی رفت که امکان چنین کاری فراهم باشد، پس یعنی اینکه، آنچه ملاک است «دین» است و نه «ملیت».

اگر سبب افتخار به «وطن»، تعلق‌خاطر به مکانی باشد که وجود خاطراتی از قبیل محل تولد و رشد بودن و مانند آن ایجاد کرده است؛ علاوه بر از اینکه چنین دلیلی، دارای چنان شأنیت و اهمیتی نیست که مقابل محبت به دین قرار گیرد، چنان تعریفی از وطن، به معنای «کشوری با حاکمیت سیاسی خاص» نیست که توجیه‌گر گرایشات ملی‌گرایانه و عرض‌اندام آن مقابل محبت به دین باشد، بلکه چنان تعریفی از وطن، محدود به «شهر یا روستایی خاص» می‌شود؛ علقه و محبتی که برای محلهایی غیر از محل «تولد و رشد» نیز ممکن است ایجاد شود، مانند جایی که یک فرد در آن، تحصیل علم یا ثروت کرده و برای او، موجبات عزّت را فراهم آورده، یا جایی که در آن، اتفاق خاصی همچون آشنایی با محبوبی رخ داده است و یا مسائلی از این قبیل؛ جاهایی که ممکن است نه تنها خارج از کشور بلکه، ماورای قاره‌ای باشد که فرد در آن زیست می‌کند.

اگر احیانا در روایتی، دوست داشتن وطن مدح شده باشد اول اینکه، برای تقویت حسّ دفاع از سرزمین در مقابل تهاجم خارجی است و در ثانی، «وطن» مزبور نمی‌تواند بر آنچه امروز بر جغرافیای سیاسی مشخص به نام «کشور» اطلاق می‌شود، دلالتی داشته باشد، زیرا چنین تقسیماتی در آن زمان نبوده تا روایتی، ناظر بر آن باشد. پس یا دلالت بر کل سرزمین‌های اسلامی دارد یا خصوص محیط محدود محل زندگی فرد مراد است که در هر دو صورت، دلالتی برای تأیید شعارهای ملی‌گرایانه به معنای امروزی؛ که به رقیبی برای شعائر دینی بدل گشته است، ندارد. از دیدگاه دین، هم‌وطن یک مسلمان چینی در شرق، می‌تواند یک آمریکایی در غرب، یا یک استرالیایی در جنوب، و یک روسی در شمال باشد و در سوی دیگر، همسایه دیوار به دیوار او که دل در گرو نفسانیات دارد، بیگانه از اوست. از این رو اسلام، ابوجهل و ابوسفیان را «بیگانه» با پیامبر(ص)، و سلمان ایرانی و بلال حبشی و صهیب رومی و اویس قرنی را «خودی» ایشان می‌داند. از جمله عوارض اختلاط ملی‌گرایان با دین‌گرایان، شکل‌گیری سیاستی التقاطی است که مانعی اساسی بر سر راه دین در ایصال پیروان به مطلوب است؛ ایصال به سبکی از زندگی که هدفش، بندگی خدا و نتیجه‌اش، اکتساب بهشت برای شهروندان است.

علامه در تفسیر آیه پایانی سوره آل‌عمران[۲۷۰۲] با این بیان، به مبحث ملی‌گرایی پرداخته است:

“اسلام، اصل مسأله انشعاب قومى را لغو کرده است و اجازه نمى‏دهد عواملی مانند قوم و قبیله‌گرایی و اختلاف منطقه زندگی و وطن، تأثیری در شکل‌گیری اجتماع مسلمین داشته باشد. درست است که حوائج طبیعی انسان، عامل چنین انشعاباتی است ولی چنین تفرقاتی با فطرت انسانی که مایل به زندگی در مجتمعی واحد است، منافات دارد، زیرا طبیعت به اجتماع قوای متفرق و قوی شدن آن با توحّد و یکی شدن می‌خواند برای آنکه به آنچه از غایت صالح طلب می‌کند، به نحو أتمّ و أصلح دست یابد؛ امری که در طبیعت مشهود است و ماده‌ای با تراکم، به عنصر و نبات و حیوان و سپس انسان تبدیل می‌شود. قومیت‌گرایی، عكس اين حالت طبیعی و فطری است و اهل يك وطن، هر قدر در اجتماع خود متحدتر باشند، از ساير مجتمعات جدایی بيشتری مى‏یابند و واحدى مى‏گردند كه روح و جسم آن، از واحدهاى وطنى ديگر جداست و در نتيجه، انسانها از وحدت و اجتماع منعزل شده، و به تفرقه و تشتّتی مبتلا مى‏گردند که از آن، فراری بودند و واحد وطنی جدید، شروع به تعاملی با سایر واحدهای وطنی می‌کند که انسان با سایر موجودات عالم می‌کند از قبیل به خدمت گرفتن و بهره‌کشی و مانند آن؛ چیزی که تجربه‌هایی به درازای اعصار از اول دنیا تا به امروز، گواه آن است و به این سبب، اسلام این گونه انشعابات و تشتتات و تمیّزات را لغو کرده است. اجتماع بر اساس عقیده بنا شده است و نه بر مبنای جنسیت و قومیت و وطن و مانند آن‌ها، حتی در مسائلی مانند «زوجیت» و «خویشاوندی» ـ كه اولى، مجوز «تمتعات جنسى»، و دومى وسيله ميراث‌خوارى است ـ نيز، مدار و معيار «توحيد» و مسلمانی است و نه منزل و وطن و امثال آن. و از بهترين شواهد بر اين حقیقت، نكته‏اى است كه هنگام بررسى شرايع دين اسلام به چشم مى‏خورد و آن، مسأله «توحيد» است که آن را در هيچ حالى از احوال، مهمل نگذاشته است، پس بر مجتمع اسلامى واجب است که در اوج عظمت و اهتزاز بيرق پيروزي‌اش، دين را به پای دارد.”[۲۷۰۳]